معنی صاحب اعتبار

حل جدول

صاحب اعتبار

معتبر. [م ُ ت َ ب َ] (ع ص) محترم و باآبرو و باحرمت و عزت و بزرگوار و نیک نام


اعتبار

وجهه

واژه پیشنهادی

صاحب اعتبار

آبرومند


اعتبار

حیثیت

لغت نامه دهخدا

اعتبار

اعتبار. [اِ ت ِ] (ع اِمص) قول و اعتماد. (ناظم الاطباء). اعتماد. (فرهنگ نظام).اعتماد و اطمینان. (فرهنگ فارسی معین):
ندارم من این گفتنت اعتبار
همانا که برگشت بختت ز کار.
فردوسی.
اگر شیخ امام از برای اعتبار استعمال فرماید و شرف اصغا ارزانی دارد حکایت کنم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 297). || راستی و درستی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || آبرو. قدر. پایه. منزلت. (ناظم الاطباء). آبرو. ارزش. قدر. منزلت. (فرهنگ فارسی معین). ارج. با اعتبار. ارجمند. (یادداشت مؤلف): بطول اختبار و اعتبار بمزید قربت و رتبت مخصوص گشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 436). در اعتبار موازین و مکائل احتساب بلیغ میکرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 439). قول و فعل عوام را چندان اعتباری نیست. (گلستان).
همت بلند دار که نزد خدا و خلق
باشد بقدر همت تو اعتبار تو.
ابن یمین.
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن.
حافظ.
از این مطلع که در تشبیه کلکش در خط آوردم
بر ابنای زمانم تا قیامت اعتبار افتاد.
بدر چاچی.
ز رنگ گریه ٔ من رفته اعتبار بهار
فکنده لاله ٔ اشکم گره بکار بهار.
ملامفید بلخی.
نباشد مرا گرچه آن اعتبار
که عفو ترا جرمم آید بکار.
ظهوری ترشیزی.
گو شاهم اعتبار کند گرچه گفته اند
یارب مباد آن که گدا معتبر شود.
قاآنی.
|| تدین. || احترام و بزرگی. || مردانگی. پاداری. بزرگ منشی. (ناظم الاطباء). || لحاظ عقلی.دید فکر:
نقش جنسیت ندارد آب و نان
ز اعتبار آخر آنرا جنس دان.
مولوی.
|| عبرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف): و اگر توبه نکند او را بعبرتی باید کشت کی جهانیان را بدان اعتبار باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 65).
شاید که از سپهر جهان رنجکی کشد
آنکس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست.
مسعودسعد.
تا چند به هر حادثه سپهرم
نظاره گه اعتبار دارد.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 101).
دلم از مرگ اعتبار گرفت
که از این محنت اعتبار نداشت.
مسعودسعد.
باری از این سپید و سیه اعتبار گیر
یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه.
خاقانی.
زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هر کآفتاب دید چنین اعتبار کرد.
خاقانی.
بفرمود تا آن غلام را پوست از سر تا پای بیرون کشیدندتا دیگران اعتبار گیرند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 288). تا جهانیان از شومی شقاق و نقض میثاق ایشان اعتبار گیرند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 265). چندین هزار منظر زیبا بیافرید
تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد.
سعدی.
نگه کرد شیخ از سر اعتبار
که ای پای بند طمع پای دار.
سعدی.
در اجراء حکم سیاست بر وی از زبان بریدن و میل کشیدن چنانچه اعتبار تمامت غمازان و مفسدان و مستخرجان گردد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 194).
هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده ٔ اعتبار کو.
حافظ.
چون نقطه ٔ محیط زمین و زمان شود
از جاه وانگیرد اگر اعتبار چشم.
باقر کاشی.
براق برق جه کز کام زخمش
گنه کاران دین را اعتباراست.
؟
- بی اعتبار، غافل. بی خبر. آن که عبرت نگیرد:
هان مخسب ای غافل بی اعتبار.
مولوی.
|| اعتمادی که بانکی بشخصی میکند تا مقدار معینی بدو وام دهد. (از فرهنگ فارسی معین). اعتمادی است که بانک یا مؤسسه یا شخص دیگری به افراد پیدا میکند و به آنها اجازه میدهد که از سرمایه ٔ بانک یا مؤسسه یا شخص اعتباردهنده تا مبلغ معین استفاده کنند.

اعتبار.[اِ ت ِ] (ع مص) شگفتی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بشگفت آمدن. (از اقرب الموارد). || پند گرفتن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (ناظم الاطباء). عبرت گرفتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). پند گرفتن. عبرت گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). عبرت گرفتن و سرمشق کار خود کردن. (فرهنگ نظام).پند و اندرز گرفتن. (از اقرب الموارد). || یکی را به دیگری قیاس کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: اعتبر الصاحب بالصاحب. و منه حدیث ابن سیرین: انی اعتبر الحدیث، یعنی یعبر الرؤیا علی الحدیث و یعتبر به کما یعتبرها بالقرآن فی تأویلها مثل ان یعبر الغراب بالفاسق و الضلع بالمراءه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اندازه کردن. (تاریخ بیهقی ازیادداشت مؤلف). || در اصطلاح، دقت کردن در معنی حکم ثابت و الحاق آن بر نظایرش. و این عین قیاس است. (از تعریفات جرجانی). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در لغت بمعنای رد چیزی به نظائر آن باشد به این صورت که حکم آنرا بر نظائر آن بار کند و بهمین جهت اصلی را که اشباه و نظائر به آن ارجاع گردد، عبرت گویند و آن بنابر مستفاد از توضیح و تلویح در باب قیاس شامل پند گرفتن و قیاس عقلی و شرعی می باشد و نزد محدثان تحقیق در پیرامون حدیثی باشد که گمان رود خبر واحد است تا معلوم شود که آن متابع هست یا متابعنیست. بدین صورت که درباره ٔ طرق روایت تحقیق شود تامعلوم گردد از جوامع است یا از مسانید یا اجزاء. و ابن الصلاح توهم کرده است که اعتبار، قسیم شواهد و متابعات است ولی چنین نیست بلکه اعتبار شکل و هیئت توصل بمتابعات و شواهد است و در اصطلاح اهل اصول فقه، اعتبار کردن عین وصف در عین حکم است. در تلویح آمده که:اعتبار بطور اطلاق در شرع بمعنی لحاظ کردن عین وصف یعنی علت در عین حکم است نه اعتبار کردن جنس وصف در عین حکم و نه اعتبار وصف در جنس حکم. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || در اصطلاح عبارت است از این که: دنیا را فانی بنگرد و گردانندگان آنرا مرده انگارد و معمور آنرا خراب شده محسوب دارد. و برخی گویند:اعتبار اسم است معتبر را و آن فانی دیدن تمام دنیاست بوسیله ٔ فانی بودن اجزاء آن. و عده ای گویند: اعتبار از ماده ٔ عبر بمعنی شقی از نهر و دریاست، یعنی معتبر نفس خود بر حرفی از مقامات دنیا ببیند. (از تعریفات جرجانی). || اختیار کردن و بعبرت نظر کردن در چیزی و قیاس کردن آن بنظائرش و حکم یکی را بردیگری بار کردن. (از اقرب الموارد). بعبرت نگه کردن و قیاس کردن. (آنندراج). || اعتماد و تکیه کردن. (از اقرب الموارد). اعتماد. (فرهنگ نظام): چون من بشما اعتبار نمیکنم سرّم را بشما نمیگویم. (فرهنگ نظام). || به اندیشه فروشدن. (فرهنگ فارسی معین). به اندیشه از پی چیزی فرارفتن. (آنندراج) (از غیاث اللغات) (از تاج المصادر بیهقی). || چیزی را نیک انگاشتن و نکو شمردن. (آنندراج). چیزی را نیک انگاشتن. (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات).


صاحب

صاحب. [ح ِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی مذکر از صُحْبه و صحابه. یار. ج، صَحْب، صُحبه، صُحْبان، صِحاب، صَحابه، صِحابه. ج ِ فاعل بر فَعاله جز در این مورد نیامده است. (منتهی الارب). ج، اَصحاب، صَحب، صَحابه، صِحاب، صُحبه، صَحبان. || همراه. (ربنجنی). || همسفر. (دستورالاخوان). ملازم. رفیق. قرین. جلیس. دمساز. انیس:
خازنت را گو که سنج و رایضت راگو که ران
شاعرت را گو که خوان و صاحبت را گو که پای.
منوچهری.
صاحبا عمر عزیز است غنیمت دانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش.
سعدی.
تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند
وگر ملول شوی صاحبی دگر گیرند.
سعدی.
صاحبا در شب سعادت خواب
مکن وروز تنگ را دریاب.
اوحدی.
|| خداوند چیزی. (دستورالاخوان). مالک و خداوندگار. (غیاث اللغات). خداوند. (مقدمه الادب) (ربنجنی) (برهان قاطع): احتراف، صاحب پیشه شدن. اِسْباع، صاحب رمه ٔ گرگ درآمده شدن. استشرار؛ صاحب گله ٔ بزرگ از شتران شدن. اِسْداس، صاحب شتران سِدْس شدن. اِسْراع، صاحب ستور شتاب رو شدن. اِشْداد؛ صاحب ستور سخت شدن. اِشْدان، صاحب بچه ٔ توانا شدن آهوی ماده. اِشْراب، صاحب شتران سیراب و شتران تشنه شدن. اِشْطاء؛ صاحب پسر بالغ شدن. (منتهی الارب). اِعْریراف، صاحب یال شدن اسب. (کنز اللغات). اِقْناف، صاحب لشکر بسیار گردیدن. (منتهی الارب). تجسّد، تجسّم، صاحب تن شدن چیزی. ثَوّاب، صاحب جامه. (کنز اللغات). ذَمیر؛ مرد صاحب جمال. سِمّیر؛ صاحب افسانه. سَیّاف، صاحب تیغ. شدیدالکاهل، صاحب شوکت و قوت. شَیْذاره؛ مرد صاحب غیرت. عَطّار؛ صاحب عطر. کسری ̍؛ صاحب شوکت بسیار. مُشَحِّم، صاحب شتران فربه. مَعّاز؛ صاحب بُز. مُقْنی، صاحب نیزه. مَکیث، صاحب وقر. مَلاّح، صاحب نمک. منسوب، صاحب نسب.نابِل، صاحب تیر. نَسیب، صاحب نژاد. (منتهی الارب): سید ما و صاحب ما امام قائم بامراﷲ امیرالمؤمنین بنده ٔ خداست. (تاریخ بیهقی ص 315). این ارادتی که لازم شده است در گردن من نسبت به سید ما و صاحب ما امام قائم بامراﷲ از روی سلامت نیت. (تاریخ بیهقی ص 316). و در هر دو حال قضاء حق شکر خالقش مینماید و صاحبش. (تاریخ بیهقی ص 309).
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان.
نظامی.
روا بود همه خوبان آفرینش را
که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند.
سعدی.
صاحبا بنده اگر جرمی کرد
ناوک قهر تو در شست مگیر.
ابن یمین.
|| وزیر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع):
شیخ العمید صاحب سید که ایمن است
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر.
منوچهری.
و بوالقاسم بوالحکم که صاحب و معتمد است آنچه رود بوقت خویش اِنها میکند. (تاریخ بیهقی ص 270).
ای صدر ملک و صاحب عالم ثنای تو
از هرکسی نکوست ز چاکر نکوتر است.
خاقانی.
صاحبا نوبنو تحیت من
پیش قابوس سرفراز فرست.
خاقانی.
گر حیاتش را فروغی یا نسیمی مانده است
از ثنای صاحب مالک رقاب است آنهمه.
خاقانی.
صاحب صاحبقران در عالم اوست
آصف الهام و سلیمان خاتم اوست.
خاقانی.
پس فکندش صاحب اندر انتظار
شد زمستان و دی و آمد بهار.
مولوی.
|| خلیفه: به مسامع او رسانیدند که در میان رعیت جمعی حادث شده اند و با صاحب مصر انتما می کنند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 398). || مخاطبتی بوده است مانند جناب و غیره: صاحب فلان بداند که مطالعه ٔ او رسید و بر رأی ما عرضه کردند. (نامه ٔ سنجر به وزیر خلیفه، انشاء مؤیدالدین منتجب الملک کاتب سنجر). و در تداول مردم عصر قاجاریه بجای مسیو، مستر، هِر و گاسپادین بکار میرفت: بزرگترین دوربینی که از این قبیل ساخته شده است دوربین رودس صاحب است. (کتاب انتشار نور و انعکاس نور و ظلمت چ طهران 1304 هَ. ق. ص 95). فیز صاحب که مخترع این قاعده ٔ بزرگ شد بجهت عمل خویش محل چرخ وآئینه را سورن و من مارتر قرار داد. (همان کتاب ص 90). و امروز نیز نوکرهای ایرانی و همچنین باجی ها به آقای اروپائی و امریکائی خود بجای آقا صاحب خطاب میکنند و گویا این اصطلاح امروزی تقلیدی از هندیان باشد. || (اِخ) اسپی بود از نسل حرون. (منتهی الارب). || و گاهی صاحب گویند و مقصود صاحب بن عباد است:
ادب صاحب پیش ادب تو هذر است
نامه ٔ صابی با نامه ٔ تو خوار و سئیم.
فرخی.
صاحب در خواب همانا ندید
آنچه تو خواهی دید از خویشتن.
فرخی.
اندر کفایت صاحب دیگر است
و اندرسیاست سیف بن ذوالیزن.
فرخی.
ای بر به هنرمندی از صاحب و از صابی
وی به به جوانمردی از حاتم و از افشین.
سوزنی.
صاحب کافی هرگاه از مکتوبات او چیزی بدیدی گفتی: اء هذا خط قابوس ام جناح طاوس. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 237).
- صاحب اختیار؛ آنکه حل و عقد به دست اوست.
- صاحب اشتهار، نامی.
- صاحب اعتبار، آبرومند. دارای عزّت.
- صاحب اغراض، مغرض.
- صاحب اقتدار، توانا. قادر. زورمند.
- صاحب ُالبیت، خداوند خانه. خانه خدا. ابوالاضیاف. ابوالبیت. ابوالمثوی. ابوالمنزل.
- صاحب ُالرمح، نیزه دار. خداوند نیزه. نیزه ور.
- صاحب ُالسِرّ، رازدار.
- صاحب ُالسرداب، امام دوازدهم. رجوع به مهدی... شود.
- صاحب بأس، صاحب قوت و دلیری در حرب.
- صاحب پیشانی، خوش اقبال.
- صاحب ثبات، پابرجا.
- صاحب ثروت، دولتمند. مالدار. دارا.
- صاحب جاه، خداوند مقام و رتبه.و رجوع به صاحب جاه شود.
- صاحب دوات، دواتی. دوات دار. دویت دار.
- صاحب دیده، بصیر.
- صاحب راز، صاحب السر. رازدار. رازنگاهدار. امین. معتمد.
- صاحب سرداب. رجوع به صاحب السرداب شود.
- صاحب سررشته بودن، تخصص داشتن. کارآزموده بودن. و رجوع به سررشته دار شود.
- صاحب سواد، باسواد. آنکه خواندن و نوشتن داند. آنکه سواد خواندن و نوشتن دارد.
- صاحب صفین، علی علیه السلام.
- صاحب صیت، نامی. شهیر.
- صاحب طنطنه، مطنطن. شکوه مند.
- صاحب عائله، معیل. عیال وار. عیالبار.
- صاحب عُجب، خودپسند. متکبر.
- صاحب ِ عزّ، خداوند عزت و جلال.
- صاحب عزت نفس، بزرگوار.
- صاحب عزم، بااراده. باعزم. پابرجا.
- صاحب عصر، صاحب الزمان. رجوع به صاحب العصر شود.
- صاحب عطوفت، مهربان. رؤوف.
- صاحب عقل، دانا. عاقل. خردمند.
- صاحب علقه، علاقه مند.
- صاحب عیال، عیالمند. و رجوع به صاحب عائله شود.
- صاحب فراست، زیرک. شهم.
- صاحب فراش بودن، بستری بودن.
- صاحب قول بودن، صادق الوعده بودن. وفادار بودن. وفا به عهد کردن.وفا به وعد کردن.
- صاحب کار، آنکه کار به کارگر و مزدور محول دارد. کارفرما.
- صاحب مال،دارا.
- صاحب مجد، دارای شرف. جلالت مآب.
- صاحب مکانت، ارجمند. محترم.
- صاحب مهابت، هیبتناک.
- صاحب مهارت، استاد.
- صاحب نجدت، دلیر. دارای مردانگی. قوی. سخت.
- صاحب نخوت، متکبر.
- صاحب نکری، حیله گر. نیرنگ باز.
- صاحب وجاهت، وجیه. آبرومند.
- صاحب وسعت، متمکن. باوسع. مالدار.
- صاحب وقار، آهسته و بردبار.
- صاحب همت، عالی طبع. و رجوع به صاحب همت شود.
- صاحب ید طولی ̍، ورزیده. مجرب.
- امثال:
صاحبش از صد دینار دوم محروم است.
صدقه راه به خانه ٔ صاحبش میبرد. (جامعالتمثیل).
غلام میخرم که مراصاحب گوید.
مگر صاحبش مرده است.

فرهنگ معین

اعتبار

(مص ل.) پند گرفتن، (اِ.) آبرو، قدر. [خوانش: (اِ تِ) [ع.]]

فارسی به انگلیسی

اعتبار

Account, Budget, Cachet, Chair, Coffers, Entitlement, Esteem, Genuineness, Hand, Prestige, Reliability, Validity, Validness

فارسی به عربی

اعتبار

ائتمان، احترام، اصاله، اهمیه، تاثیر، تخمین، ثقه، سلطه، شمعه

فرهنگ فارسی هوشیار

اعتبار

قول واعتماد، اطمینان

فرهنگ فارسی آزاد

اعتبار

اِعْتِبار، عبرت گرفتن، پند گرفتن، منظور نمودن و بحساب گرفتن، تعجب کردن
قیاس عقلی (در فارسی بمعنای اعتماد و اطمینان، آبرو و قدر و منزلت بکار میرود)،

فارسی به ایتالیایی

فارسی به آلمانی

اعتبار

Anrechnen, Glauben schenken, Guthaben (n), Kredit (m), Treuhand, Vertrauen

عربی به فارسی

اعتبار

ملا حظه , رسیدگی , توجه , مراعات , رعایت , درود , سلا م , بابت , باره , نگاه , نظر , ملا حظه کردن , اعتنا کردن به , راجع بودن به , وابسته بودن به , نگریستن , نگاه کردن , احترام

معادل ابجد

صاحب اعتبار

775

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری